مرحوم شرف رازی نقل کرده است :
جوانی بود مسیحی به نام یونس که به خاطر یک عمل انسانی مورد عنایت حضرت ابوالفضل علیه السلام قرار گرفت و مسلمان شد و نامش به عبدالمهدی تغییر یافت .
داستانش را به نقل از حاج عباس ، خدمتگزار بیت آیت الله شهید ، حاج شیخ محمد تقی بافقی، اینگونه نقل کرده است :
مرحوم آیت الله بافقی به ما دستور داده بود شبها در منزل را نبندیم و همچنان شب و روز به روی مردم باز باشد. یک شب، ساعت، نیمه شب را نشان می داد که من احساس کردم فردی وارد خانه شد و چون بدون اذن و اخطار آمد فکر کردم دزد است، به سرعت برخاستم و به سوی حیاط رفتم؛ دیدم مردی بلند قامت در وسط حیاط ایستاده است، چون چیزی نمی گفت من پنداشتم سارق است.
با قدرت به سوی او حمله کردم و دستهایش را محکم از پشت گرفتم و فریاد زدم: « تو کیستی واز کجا آمدی ؟» که دیدم آیت الله بافقی از درون خانه صدا می زند: « عباس! ... مزاحم او نشو او نامش یونس است و مرا می خواهد.»
او را به اطاق آقا راهنمایی کردم و آیت الله بافقی به او احترام کرد و او به دست حاج شیخ مسلمان شد و آقا نام او را « عبدالمهدی» برگزید.
به من دستور داد او را حمام ببرم و ... روزهای بعد اسلام و مقررات آن را به وی تعلیم نمایم.
من دستورات حاج شیخ را یکی پس از دیگری به انجام رساندم و دیگر با عبدالمهدی دوست شدم.
از او جریان مسلمان شدنش را پرسیدم که گفت: « من اهل بغداد هستم و مسیحی بودم. شغلم رانندگی بود و از بغداد به کربلا و نجف و دیگر نقاط بار می بردم. چندی پیش، باری به تهران آوردم و پس از تحویل، آن شب در جایی مشغول استراحت بودم که جوانی سوار بر اسب از راه رسید و گفت که: ابوالفضل فرزند علی مرتضی است و آمده است به پاس حقی که من دارم، مرا به دین حق رهنمون گردد.
پرسیدم: « سرورم! من چه حقی بر شما دارم؟»
فرمود: « شما مرد سالخورده ای را که خسته و تشنه و در راه مانده بود او را به کربلا رساندی، او زائر کربلا بود و اینک من برای جبران آن کار نیک تو آمده ام ... تا شما را به اسلام رهنمون گردم.»
با شادمانی از او استقبال کردم و همراه او حرکت کردم او فرمود: « از همین راه برو دو نفر در انتظار تو هستند و تو را به منزل « شیخ ما» محمد تقی بافقی می برند و او اسلام را به تو خواهد آموخت.»
کمی که آمدم دیدم دو نفر جوان ایستاده اند و آنها مرا به خانه شیخ آوردند و رفتند و من به عنایت آن حضرت به دست حاج شیخ مسلمان شدم و اینک خدای را سپاس می گویم.»
کرامات صالحین - مرحوم محمد شریف رازی
سلام بابائی من بلخاب هستم و مامان بزرگ به شما سلام میگه
آب و هوای بلخاب خیلی خوبه
خوب پسرم بلخاب رفته خیلی نگرانش هستم امیدوارم که پیش مامان وبابابزرگ بهش خوش بگزره
خیلی دلم برات تنگ شده بابائی
کلمات کلیدی:
سلام خدایا شکرت که سرانجام بعد از ازدواج موفق با کسی که دوستش داشتم و همیشه عاشقش خواهم بود خداوند به ساعت 5:30 عصر روز هفتم ماه اسد که مسادف بود با میلاد حضرت ابوالفضل ماه شعبان بع من فرزندی هدیه کرد تا زنده گی مرا دگرگون کند.
من هم به آقام قمربنی هاشم قول داده بودم خوب یادم هست وقتی که در مراسم مرحرم سال 1388 داده بودم که اگه خداوند به من فرزندی بدهید اسم او را ابوالفضل مینامم
آری خداوند به من فرزندی پسری داد و من هم اسم او را ابوالفضل نهادم
نمی دانم چرا وقتی که اسم آقا رو میشنم از حس عجیبی به من دست میده
در ضمن من مطالب راجع به حضرت ابوالفضل و خاطرات فرزندم را در این وبلاگ در اختیار دوستان قرارمیدم تا زمانی که انشاءالله فرزندم خودش این وبلاگ رو مدیریت بتواند
این یک هدیه از طرف من به فرزند عزیزم سیدابوافضل احمدی
کلمات کلیدی: